#کینه_عشق_پارت_132


سام برگشت و پشت به من رو به پنجره ایستاد و همونطور که دست تو موهای پر و مشکیش می برد به مهتاب خیره شد....از حرکاتش میشد فهمید که درونش چه تلاطمی برپاست....و چقدر نا ارومه و گفتن حرفی که نمی دونستم چیه براش چقدر سخته...

باز هم سکوت بینمون کش اومد...شاید دقیقه ها به پنج تا رسیدند که سام برگشت سمتم و خیلی بی مقدمه گفت:متاسفم.

جا خورده گفتم:برای چی؟

غمگین گفت:برای همه چیز...برای همه ی عذابی که این چند وقته از دستم کشیدی ولی خوب ببخش دست خودم نبود...هیچ چیز دست خودم نبود...نه احساسم...نه غرورم و نه غیرتم...

همچنان تو بهت و حیرت معلق بودم .حرف های سام رو بی سر و ته تصور می کردم و حس می کردم داره هذیون می گه...

ولی اون بی توجه به افکار من ادامه داد:راستش...نمی دونم چطور بگم....شاید دارم اشتباه می کنم ولی دیگه طاقت ندارم...دو سال تموم تحمل کردم و عذاب کشیدم اما دیگه کافیه....دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده و نمی تونم تحمل کنم...منو ببخش که عذابت دادم فریماه ولی چی کار کنم که این غرور لعنتی نمیذاشت درست فکر کنم...ولی حالا بیدار شدم...باید اعتراف کنم فریماه...باید اعتراف کنم...باید بگم که دو ساله چی می کشم...باید بگم دوساله که تو تمام ذهن و روح منو مال خودت کردی...باید اعتراف کنم که من بدون تو هیچی نیستم فریماه...هیچی...شاید فقط یه مرده ی متحرک..یه جسم بی جون....من..من...فریماه من...من عاشقت شدم فریماه...دوست دارم.

اینو گفت و سریع به سمت پنجره برگشت و دوباره به ماه خیره شد..

دست و پام یخ کرده بود....عصبی بودم و فکر می کردم سام داره سر به سرم میذاره و می خواد عذابم بده....گیج و منگ بودم و هیچ اراده ای از خودم نداشتم...کم اورده بودم....واقعا" کم اورده بودم...

با بغضی که تو گلوم نشسته بود و من دلیلش رو نمی دونستم نالیدم:داری شوخی می کنی سام...می خوای سر به سرم بذاری؟؟

سام برگشت و بی تردید جلوی پام زانو زد و بی پروا دستام رو تو دستای گرم و مردونه اش گرفت و گفت:به خدا هیچی دروغ نیست فریماه...هیچی بازی نیست...شوخی نیست فریماه من دوست دارم...از همون روزهای اولی که پاتو تو این خونه گذاشتی و با من سر یه میز نشستی عاشقت شدم...از همون لحظه ای که باهامون اومدی گردش...از همون لحظه ها بود که یه چیزی تو وجودم ریشه دووند و روز به روز رشد کرد و تمام جسم و روح من رو تحت سلطه ی خودش گرفت...فریماه بگو که تو هم حس منو داری...بگو که تو هم مثل من بیتابی...بگو که به خاطر خواستگاری من از مژگانه که پنج روزه دار ی تو تب می سوزی و همه رو نگران کردی و منو بیشتر از همه...بگو.


romangram.com | @romangram_com