#خانم_پرستار_پارت_45

فرضیه اول:
آدم کشته!
فرضیه دوم:
آدمی اون رو کشته!
فرضیه سوم:
حاملست(!
با فکر به گزینه آخر از خنده روی زمین ولو شدم.
) منیر با اون سنش؟ حالا همچبن سنی هم نداشت ها 47سال ،ولی خوب، باز هم خنده داره(.
صدای میترا از فکر و خیال دورم کرد.
ـ من یقین پیدا کردم خل شدی.
ـ خفه... منیر جون و عمو هم برای شب می آن شهربازی.
میترا با تعجب پرسید:
ــ واقعا؟ چرا؟
ـ گفت کار داره نمی دونم چی کار!
)چهار ساعت بعد(
از ماشین پیاده و به سوی شهربازی روانه شدیم.
از دور نگاهم، به عمو و منیر افتاد . منیر داشت غر می زد و عمو قربان صدقه اش می رفت. خنده ام گرفت.ـ سلام.
منیر ترسیده نگاهم کرد.
_وای دختر بچش...
_حسام!
عمو هول شد.
_هان؟ هیچی... هیچی...
گنگ، نگاهم را بین شان گرداندم.
)آیا این ها خلن؟ یا من خلم؟(

romangram.com | @romangram_com