#خانم_پرستار_پارت_39

به طبقه بالا رفتم، لباس هایم را درست پوشیدم، به طرف اتاق خاتون رفتم و با اجازه وارد شدم.
ــ بشین.
ـ چشم.
خاتون با اخم کم رنگی شروع کرد:
ــرنازی یه چیزایی میگه در مورد اون مردک هرزه... ]کمی مکث کرد[ منظورم باباشه...
تکان عظیمی خوردم..
ـ خاتون اجازه بدید توضیح بدم.
ــ منتظرم .
ـ دیروز آقا ارشاد رو در عمارت دیدم من نمی شناختمشون خودش رو معرفی کرد یه حرفایی زد که با اون فیلمایی که نشون
داد ثابت می کرد که بی گناهن من جز خانواده شما نیستم و شاید اینو فضولی بدونید.
خاتون حرفم را قطع کرد.
ــ کی گفته جز این خانواده نیستی؟ دوساله اینجا زندگی می کنی. پس جزی از ما هستی در ضمن تو دختر... بگذریم، ادامه
بده...
ـ ایشون گفتن که]تمام جریان را تمام و کمال توضیح دادم[بله، جریان این بود و اون فیلم هارو بردم عکاسی و درست بودن
یعنی فتوشاپ نبودن...
خاتون عمیقا تو فکر بود.
ــ یعنی من باید به همچین مرد هرز...
پا برهنه وسط حرفش پریدم.
ــ ببخشید، ولی با این حرفایی که من گفتم شما نباید لفظ هرزه رو بکار ببرید این لحن شما رو بچه ها هم تاثیر گذاشته و
واقعا جای تاسفه! بازم جسارت منو ببخشید...
خاتون یک تا ابروش رو بالا داد.
ـ خوب، خوبه... ارشاد چه حامی پیدا کرده.
ـ خاتون شما نبودید ببینید دیشب چه جور نازی رو بغل کرده بود...
خاتون با تعجب گفت:

romangram.com | @romangram_com