#خانم_کوچیک_پارت_58
فرار از خودم از سرنوشتم بازم صدای پسر میاد: خانمی بیا تو ماشین در خدمت باشیم.
خودم نمیدونم دارم چی کار می کنم اما میرم سمتِ ماشین. درشو باز می کنم و میشینم صندلی عقب نگاهِ خیره ی مردم و پشتِ سرم حس
می کنم اما دیگه برام مهم نیست هر چی شد شد.
مهم اینه که امشب نرم… آره امشب میخوام توی بی خبریِ خودم بمونم. توی رخوت و سکوت. کم کم دارم از حال میرم بازم صدای پسر
میاد: بخواب عزیزم به مقصد که رسیدیم بیدارت می کنم خوش بگذرونیم.
آره خواب همون چیزیه که الان بهش احتیاج دارم. همون چیزیه که من و از این جهان جدا میکنه. خوابم بیدارم؟ نمیدونم با حسِ یه دست
روی بدنم از خواب می پرم از کابوسام جدا میشم و به کابوسی دیگه سلام میدم. موقعیتمو نمیفهمم باخودم تکرار می کنم من کجام؟
صدای یه نفر من و به خودم میاره: بالاخره بیدار شدی عزیزم؟
به طرفِ صدا برگشتم خدایا من اینجا چی کار می کنم یه نگاه به خودم وای نه… وای نه خدایا من چی کار کردم. من فکر می کردم
کابوسِ تو بهم بگو واقعی نیست از روی تخت بلند شدم گیج منگ لباس هامو برداشتم توی یه آپارتمان بودم خدایا من کی اومدم اینجا؟
لباسهامو پوشیدم سریع از درِ خونه زدم بیرون حتی نمیدونستم کجام فقط به یه چیز فکر میکردم به آبروی ریخته شدم به اینکه دیگه پاک
نیستم.
توی کوچه ها بی هدف راه افتادم. بدبخت شده بودم تموم شده بود اون یه دریچه ی نوری که بود هم تموم شد خاموش شد اون یه قطره
آبِ لیوانِ زندگیم نیست شد نابود شد. خودم کردم خودِ لعنتیم خودم و بدبخت کردم.
روی لبه ی یه مغازه نشستم و سرمو میونِ دستام گرفتم واسه اولین بار تو عمرم زدم زیرِ گریه، تموم شده بود میخواستم که تمومش کنم
صدای زنگ اومد گوشیمو برداشتم فرهود بود چرا باید جوابشو میدادم اگه میفهمید چرا گریه میکنم دیگه پیشِ اینم آبرو آرامش نداشتم.
romangram.com | @romangram_com