#خانم_کوچیک_پارت_54

یه کم به حرفش دقت کردم اما مگه خدا این چند وقته چیزیم به من داده که نبینم؟ نه جوابش این بود که یا من کلا کورم یا اینکه واقعا

چیزی به من نداده.

فرانک پاهاشو زد پایین و شروع کرد به هل دادنمون: امروز دیر اومدی؟

_آره کرج بودم. بعدشم که به زور نگهم داشته بودن.

فرانک: کرج؟ کرج چی کار میکردی؟

_واسه کار رفته بودم.

فرانک خنده ای کرد و گفت: به خدا الی اگه نمیدونستم کارت چیه با این حرف زدنت فکر میکردم واسه بستنِ قرار داد رفتی.

خودمم خنده ام گرفت اما عادت بود دیگه ترکِ عادتم موجبِ مرض بود. اما باز با یادآوریه این که باید برمیگشتم خونه غمِ عالم ریخت تو

دلم حالا میخواستم چی کار کنم؟

فرانک در حالی که از رو تاب بلند میشد گفت: الی نمیخوای بگی چی شده؟

یه آهی کشییدم و گفتم: چی میخواستی بشه؟ تمامِ حرفاشون جدی شده واسم خواستگار پیدا کردن.

فرانک: اگه بتونی اینجوری مستقل بشی مگه بده الی؟

_چرا تو همه چیز و از زاویه ی مثبت میبینی؟ یارو سی سال شیرین ازم بزرگتره خودت بگو کنارِ چنین آدمی من چه جوری خوشبخت

بشم؟

فرانک: چرا تو هم همش نیمه ی خالیِ لیوان رو میبینی؟

_چون از هرجا نگاه کنم این لیوان پر شدنی نیست انگار به من که رسیده تهش سوراخ شده. فرانک چطوری من یه لیوانِ خالی و نیمه ی


romangram.com | @romangram_com