#خان_پارت_93
-تعجب نکن، من و هادی و سحر باهم بزرگ شدیم. کل بچگیمون باهم بود.
گوسفندا رو باهم چرا میبردیم. همبازی هم بودیم و این وسط حسی بین هادی و
سحر به وجود اومد. سحر پونزده سالش بود که هادی ازش خواستگاری کرد و با
مخالفت سرسختانهی مادرم مواجه شد. مادرم معتقد بود لیاقت دخترش بالاتر از
این حرفاست. البته از روی حس مادریش نمیگفت...
تلخ خندید:
-اون اصلا حس مادری نداره! فقط دنبال به دست آوردن منفعت برای خودش بود.
سه سال تموم هادی بیچاره رفت و اومد. جواب مامانم یک کلام بود، نه! به
احساسات دخترشم اهمیت نمیداد.
براش مهم نبود که سحر هم عاشق هادیه و با این جواب رد دادنها چه زجری
میکشه.
گذشت تا اینکه یک روز که سحر رفته بود از چشمه آب بیاره، با علیرضا
روبهرو شده. اون نمی و ازش خواسته دو دبه
ِن
دونست علیرضا پسر خا ی آب رو
با اسبش بیاره خونه. علیرضا هم بی چون و چرا قبول کرده.
چند روز بعد هم همراه با خان و خدمه اومدن خواستگاری! نمیدونی مامانم چقدر
غرق خوشی شد و همون دقیقهی اول بله رو داد و به اعتراضات سحر توجه
نکرد.
در عوضش به بهونهی شیربها کلی باغ و زمین از خان گرفت. از خانی که هر
دقیقه میگفت «با این حساب ما دخترتون رو خریدیم.» حس حقارت سحر رو
اون روز به چشم دیدم. عشقی که علیرضا تو چشماش موج میزدم دیدم. دلم به
romangram.com | @romangram_com