#خان_پارت_91

خونهی مورد نظرم فقط شش تا خونه تا خونهی هادی نفرین شده فاصله داشت.
از پلههای ایون بالا رفتم. کل ایون رو گلدون گل پر کرده بود و به آدم حس
زندگی میداد.
مقابل در ایستادم و چند تقه زدم؛ طولی نکشید که صدای نازک دخترانهای به
گوشم رسید:
-اومدم.
در باز شد و پشتبندش چهرهی معصومانهی دختری مقابل دیدم قرار گرفت.
با دیدنم، چشماش برقی زدند:
-پریماه!
عجیب نبود که من رو میشناخت؛ بههرحال توی بازار هم منو شناخته بود و
آدرسش رو کف دستم گذاشته بود.
دست به سینه شدم:
-پیغام فرستادی که باهام کار داری، کارت چیه؟
سریع خودش رو از جلوی در کنار کشید:
-بیا... بیا تو حرف بزنیم.
وارد خونهش شدم؛ خونهای کوچیک و از جنس کاهگل و چوبهایی که حکم
ستونش را داشتند.
دورتادور خونه رو پشتیهای ترکمن چیده بود و دو فرش گل قرمز هم پهن زمین
بود.
-بشین برم چایی بیارم.
خواست از خونه بیرون بره که به دستش چنگی به مچ دستش زدم و متوقفش
کردم:

romangram.com | @romangram_com