#خان_پارت_79
-من از مرگ ابایی ندارم، اینقدر باختم تو این زندگی که جایی برای باخت بعدی
نیست. ولی این دختر... ممکنه هنوز هزار و یک آرزو داشته باشه. پس باهاش
کاری نداشته باش.
دوباره رعد و برق زد و فضا کمی روشن شد؛ دیگر خبری از آن بزغاله نبود و
جایش همان مرد قد بلندی که پریماه هم دیده بود، ایستاده بود.
علیرضا از جا برخاست؛ پریماه را که هنوز در آغوشش بود، به خود فشرد و
زیر لبی زمزمه کرد:
-انگار چارهای نیست، باید بریم.
دوباره رعدوبرق زد؛ اینار کنار آن مرد یک بزغالهی دیگر ایستاده بود.
علیرضا با دیدن این صحنه، درنگ نکرد و با تمام توانی که در خود سراغ
داشت، شروع به دویدن کرد.
باغ را پشت سر گذاشت و خواست وارد جاده شود که چشمش به یک خانه باغ
خورد؛ چراغهایش خاموش بود ولی دودی که از دودکشش بیرون میآمد، نشان
میداد که کسی آنجا زندگی میکند.
مجدد بزاق دهانش را قورت داد و با خود گفت:
-چارهای نیست. این وقت شب با دست خالی و بدون چراغقوه نمیشه برگشت
روستا. بهتره ازشون کمک بگیرم.
-چی شده؟
با شنیدن صدای پریماه، تکانی خورد و به او که مشغول مالیدن چشمهایش بود،
نگاه کرد.
خوشبهحال این دختر که توانست دقایقی را بخوابد!
پریماه را روی زمین گذاشت و پاسخ داد:
romangram.com | @romangram_com