#خان_پارت_71
سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم و ادامه داد:
-ولی من دیگه حس نمیکنم! از روزی که اون صحنه رو دیدم، انگار این قلب از
تپش افتاد. تو فقط خیانت همسرت رو شنیدی، ولی من... به چشم دیدم. چی از این
بدتر ممکنه باشه؟ بالش تو شبها خیسه و روزها لبخند میزنی و زندگی میکنی،
ولی من شب و روزم یک چشمم اشکه، یک چشمم خون. نمیدونم چرا هرچی
عربده میزنم از دردش کم نمیشه. چرا جسدهای غرق در خونشون آرومم
نکرد؟ چرا هرچی میگذره، جای درمان این زخم عمیقتر میشه، چرت میکنه،
چرکش میریزه تو خونم و کثیفم میکنه. اینقدر درد دارم، کینه دارم که نمیتونم
آروم شم. فقط بعضی وقتا که چشمم به تو میخوره، یکم از بیقراریهام کم
میشه! شاید چون میبینم توی این دنیا یکی هست که اندازهی من درد داره!
-برای همین میخوای عقدم کنی؟
آهی کشید:
-نمیدونم، شاید.
خواستم چیزی بگویم که ناگهان چیزی از لابهلای درختها بیرون پرید.
جیغی زدم و پشت علیرضا سنگر گرفتم.
با جفت دستاش من رو پشت سرش مخفی کرد و با دقت به روبهرو زل زد.
آروم سرکی کشیدم و با لحن لرزونی پرسیدم:
-چی بود؟
-انگار بزغالهست!
متعجب بیرون اومدم و تو تاریکی به بزغالهی سیاهی که مقابلمون ایستاده بود،
نگاه کردم.
جستهی نسبتاً بزرگی داشت. دو شاخ روی سرش بود و بدون هیچ ترسی ما را
romangram.com | @romangram_com