#خان_پارت_57

با لبخند جفت دستهاش رو توی دستم گرفتم و با خنده گفتم:
-اینقدر زود منو از یاد بردی خاله؟
ناباور زمزمه کرد:
-پریماه.
اون رو تنگ تو آغوش گرفتم:
-پریماه قربونت بره خاله. دلم برات یکذره شده بود.
خودش رو از آغوشم بیرون کشید و معترض گفت:
-کجا بودی تو دختر؟ هان؟ خواهر هادی بهم گفت برادرش رو گرگ تیکه تیکه
کرده.
گفت تو توی مراسمش نبودی. اومده بود اینجا گله! فکر میکرد تو اینجایی.
وقتی گفتم نیستی، اونم نگران شد.
چشم بستم و در دل به جد و آباد هادی فحش دادم که اینقدر من رو مجبور به
پنهون کاری و دروغ گفتن میکرد.
دستم رو پشت کمر خاله گذاشتم و درحالی که سعی میکردم لحن شادم رو حفظ
کنم، گفتم:
-بیا بشین خاله باهات حرف دارم. سرپا نمیشه بعضی از چیزها رو توضیح داد.
با راهنمایی من خاله سمت کرسی که وسط خونه بود، رفت و نشست. منم کنارش
نشستم. دوباره عمیقاً بو کشید و پرسید:
-این بوی چیه پریماه؟
-چه بویی؟
-یک بوی خیلی خوبی میآد. حس نمیکنی؟
-نه.

romangram.com | @romangram_com