#خان_پارت_106

چشمم دوخت و گفت:
-همین جا میشنوم.
-ولی علیرضا...
-گفتم همینجا!
انگار نمیتونست با ولوم آروم حرف بزنه.
کلافه دستی به پیشونیم گرفتم و کمی سمت سروناز که با چشماش التماسم میکرد
از اینجا بریم، چرخیدم.
شونهای از سر ناچاری بالا انداختم و با تُن صدای آرومی گفتم:
-همه چیز اونجوری که تو فکر میکنی نیست.
-منظورت از همه چیز چیه؟
دستم رو به گوشهی شالم بند کردم و مشغول ور رفتن با نخ آویز از کنارش شدم:
-منظورم ماجرای چیزه...
زبونم تو دهنم به درستی نمیچرخید.
نگاه عصبیش فریاد میزد که ادامه ندم، که اسم سحر و هادی رو نیارم، ولی باید
میگفتم. باید هرچه زودتر این مرد رو از جلوی خونهی سروناز میبردم و براش
دردسر نمیساختم.
-ماجرای سحر و ها...
نعره و پشت بندش ضربهای که به چهارچوب در زد، حرفم رو قطع کرد:
-خفه شو اسم اونا رو به زبون نیار...
لال شدم و ترسیده چشم بستم.
صدای نفس نفس زدنش رو به وضوح میشنیدم.
بینیش رو بالا کشید و داد زد:

romangram.com | @romangram_com