#جنگ_میان_هم_خون_پارت_44

_ مادر؟ مادر؟ پاشو ترو جون من!

ماتیاس الیزابت رو در آغوشش گرفت؛ اما الیزابت همچنان جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد، التماس می‌کرد تا پیش کاترین بره.

جوشش اشک رو توی چشم‌هام حس می‌کردم، به سمت جسم بی‌جون کاترین رفتم.

با بغض گفتم:

_ خواهری؟ کاترین؟ پاشو بیا بغلم. باز هم بیا و بگو که به اربابت تعهد بدم.

هیچ صدایی از کاترین بلند نشد. با گریه جیغ زدم:

_ لعنتی بلند شو. بلند شو و دوباره شکایت دوست‌هات رو بکن.

سوفیا با ناراحتی زمزمه کرد:

_ دیگه نجات پیدا نمی‌کنه!

ویلیام از جا پرید و با هیجان گفت:

_ سوفیا؟ تو مگه الهه زندگی نیستی؟

سوفیا منگ و گیج بهش نگاه کرد و گفت:

_ خب؟

romangram.com | @romangram_com