#جنگ_میان_هم_خون_پارت_39
"روز بعد"
الیزابت با اشک و گریه درحالی که شیشهای دستش بود به سمت ما اومد. ماتیاس با نگرانی به سمتش رفت و پرسید:
_ چیشده؟
الیزابت با بغض و گریه گفت:
_ مادرم فهمیده شیشه عمرش رو برداشتم؛ الان داره دنبالم میاد.
تا سوفیا خواست شیشه رو بگیره ماتیاس مانعش شد. سوفیا با اعتراض گفت:
_ بذارید بگیرمش؛ باید سریع تر نابودش کنیم.
مایکل گفت:
romangram.com | @romangram_com