#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_93
پشت سر شاهدخت السمیرایی دو الف قد بلند و لاغر ظرف هایی رو بر روی زمین قرار می دادند.
همچنین چند دست لباس مرتب در رنگ های مختلف برای انتخاب.
به ارامی به سمت ژیکوان شنا کردم. و از اب بیرون امدم. حوله ی نازک و نرم صدفی رنگ را با لبخند از دست الف گرفتم و خودم را توی حوله پیچاندم.
با اشاره ی دست به تنگ بلورین گفتم: کمی نوشیدنی لطف می کنید.
الف ها با کمی تعجب به حالت دستوری من نگاه کردند.
شاهدخت بدون هیچ حرفی خم شد و جام را از شراب پرکرد. با لبخند تشکری کردم و از الف ها فاصله گرفتم و بر روی تخت سنگ ها نشستم.
کمی از شراب سیب را مزه کردم و گفتم: استراحت گاه من را اماده کنید و بعدازون امشب می خواهم الفی که پیوند ازدواج من رر متبرک کرده ببینم درست در نیمه شب.
با زدن این حرف لبخندی به شاهدخت سبزه رو زدم و گفتم:
و تااونموقع خوشحال میشم که قدح سنگی رو اماده کنی تا من چند تماس مهم بگیرم.
چهره ی دختراز نفرت جمع شده بود
با لذت به قدم های لرزان و در عین حال چهره ی عصبانی شاهدخت زل زدم.
حوله را از دورم باز کردم و به سرعت لباس بلند نباتی رنگی را انتخاب کردم و به تن کردم.
romangram.com | @romangram_com