#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_84

بالاخره هجوم خاطرات به افکارم پایان گرفت.

کامرون نگاهی دقیق به چهره ام کرد و گفت: مختصات رو بدست اوردی؟!

لبخندی زدم گفتم: به طور کامل و دقیق نه اما مرز ها رو بله و اونجا می تونم بانشان اژدها و نام حکومتم وارد بشم.

خواستم ارتباط را قطع کنم که الف سریع گفت:

رامونا تو که صدمه ای به اون شاهدخت نمی زنی!!!

پوزخندی زدم و گفتم: ژیکوان رو می گی؟؟!

کامرون به چشم هام دقیق شد و گفت: تو دختر سنگ دل یا بد ذاتی نیستی رامونا

پوزخندی زدم.حرفش را قطع کردم و گفتم:

اما بشدت کینه ای هستم اون شاهدخت تحقیری در خور احترامش رو میبینه بی ابرویی به اندازه ی گناهی که مرتکب شده و این تا اخر عمر برای یک نامیرا کفایت می کنه.

با اتمام حرف هام از کامرون خداحافظی کردم اب را روی زمین ریختم و کاسه را توی کوله ام برگرداندم.

ماشین را مرخص کردم تا برود‌. راننده ی بیچاره متعجب بود که من تک و تنها وسط جاده ی یخ زده چه کاری می توانم انجام بدهم.

حافظه اش را کمی اصلاح کردم تا فکر کند من را به شهر بعدی رسانده و چیزی از مکالمه ی من و الف به خاطرش نیاید.

برخلاف هوای سرد و زمین یخ زده.

افتاب با قدرت هر چه بیشتر به زمین می تابید. عینک افتابیم را به چشم هایم زدم و از جاده به سمت جنگل های سوزنی حاشیه یه راه افتادم.

بعد از چند ساعت دویدن سخت به سبک الفی بالاخره به جاده ی باریک و پنهان شده ای بین جنگل رسیدم.

romangram.com | @romangram_com