#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_75
آیرئیس بیرون کشیدم.
و الکساندار خواهر خوانده ی راویار را از زجر و بردگی خلاص کردم.
غار راویار با همیشه متفاوت بود.
بر خلاف گذشته تاریک و سیاه نبود بلکه با چندین مشعل روشن شده بود
کف غار با پوست خرس پوشانده شده بود. و در کمال تعجب نقاشی از چهره ی من در بالای غار به دیوار آویخته شده بود. سعی کردم به روی خودم نیاورم اما بی فایده بود.
لبخندی به راویار زدم و روی تخت سنگی که با پتو و کوسن احاطه شده بود نشستم.
گرگ در حالت همیشگی خودش بود اما بر خلاف همیشه لباس هایش را با لباسی از چرم عوض کرده بود.
لبخندی به چهره ی خسته ام زد و گفت:
چیزی که می خواستی رو بدست اوردی اما باید کمی هم فکرکنی!!!
لجوجانه نگاهش کردم و گفتم:
به چی فکر کنم؟!
راویار: دور از هر رقابت یا تنفری که به بندیک دارم باید بگم اون همیشه تو را همراهی کرده رامونا هیچ وقت تنهات نزاشته و فکر می کنم لایق یک شانس دوباره باشه.
پتو رو دور خودم پیچیدم و گفتم: من توی این مدت هیچ وقت به اون خیانتی نکردم اما اون چی؟؟!
راویار با سکوت به من زل زد ادامه دادم:
romangram.com | @romangram_com