#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_73


هادس قبل از رفتن با انگشت های جادوئیش ترتیب مقدار زیادی تشک و پتو را داده بود کف سالن و تالار یکسره رختخواب های سیاه مخملین پهن بود.

ماهک با بی حالی و رنگ پریدگی روی تشک نشسته بود و با ضعف مقداری از خون درون لیوانش را خورد.

گرگ های انسان نما پرستاری اشباح را به عهده گرفته بودند و از پسرعموهای جدی خود پرستاری می کردند.

با اشاره ی لب های ماهک یکی از گرگ ها به اسم الینوز به سمتم حرکت کرد.

مقابلم ایستاد سعی کرد کرنشی کند اما ناموفق بود به هرحال گرگ ها میانه ی خوبی با من به عنوان یک جادوگر نداشتند.

لبخندی زدم و گفتم:

ملکه ماهک چیزی می خوان الینوز؟

گرگ زن با صدای دورگه ی نسبتا قوی گفت: بله بانو رامونا ایشان می خواهند با شما صحبت کنند.

با دست مرخصش کردم و به سمت تشکچه ی ماهک حرکت کردم.

شبح جوان حالا در حال خوردن دومین لیوان خون اینبار از دست جابرائیل بود.

لبخندی به خون آشام زدم و کنار ماهک نشستم. دست های سپید و باریکش را توی دستم هایم گرفتم

سرد بودند درست مثل دو تکه یخ.

سعی کرد لبخندی بزند و بعد با وحشت گفت: رامونا وحشتناک بود درد و فقط درد

دست هامو محکم فشار داد و با وحشت عمیقی توی چشم هایش به صورتم زل زد و گفت:


romangram.com | @romangram_com