#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_71


نگاه حاکی از تعجبم را با لبخند دندان نمایی جواب داد و گفت:

درود بر تو جادوگر من پرسفونه هستم همسر خدای مردگان.



با تعجب به چشمان هادس نگاهی انداختم.خبری از نگاه مرده وار و وحشی هادس نبود بجای ان چشم های سیاه حالا دو چشم عاشق با اتش گرمی به پرسفونه دوخته شده بودند.

الهه ی زیبا لبخند نمکینی زد و گفت: من هادس را از کشتن اشباح منع کردم و بجای ان از دانه های انار خواب اورم به اون ها دادم تا دردشون کمتر احساس بشه به زودی ان ها برمیخیزند و نسلشان در گرو هیچ خونی نیست.

خون!!!

مغزم هوشیار شد و یادم امد این همه دردسر برای یک شیشه خون ایوار بود و حالا ایواری در کار نبود!!!

با مظلومیت هرچه تمام تر به هادس نگاهی انداختم و گفتم:

جسد اون ملعون را چیکار کردین!!

هادس که نیت اصلی من رامی دانست لبخندی زد و گفت:

جسد و روح ایوار در تار و پود لباس شاهانه من غرق شدن و دختر جادوگر باید بگم من اون شیشه ی خون را به تو صلح نخواهم کرد.

با انزجار به چشم های هادس نگاه کردم. با کمال خونسردی حرفش را به اتمام رساند.

هادس: چون از نظر من پیمان مقدس ازدواج گسستنی نیست پس به نزد پادشاه الف ها برگرد و به زندگی شیرینت ادامه بده.

با تمام شدن حرف هایش لبخند عاشقانه ای به پرسفونه شد.


romangram.com | @romangram_com