#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_45


اما شبح ها زیاد با ادب و با نزاکت نبودند.

به میز ها حمله ور می شدند و باصدای بلند قهقه می زدند و می نوشیدند.

صدای کسی کنار گوشم باعث شد دست از آنالیز اشباح بردارم‌

ماهک در لباس بلند حریر سرخ رنگ لبخندی به من زد و گفت:

شرط می بندم توقع این همه تغییر رو نداشتی!!!

رامونا:نژاد عجیبی هستین مرتب لباس می پوشید و وحشیانه غذاها رو چپاول می کنید

ماهک:اه تعجبی نداره اون ها مزه ها رو فقط هر چندصدسال یک بار می چشند منتقل کردن اون خوراکی ها به این اقلیم نفرین شده کار سختیه

شبح پیری در لباس ملوانی به ما نزدیک شد انگشت های دست چپش را از دست داده بود و نیمه ی چپ صورتش به شدت سوخته بود

لبخندی زد که باعث شد دندان های تیزش نمایان بشوند.

روی شانه ی ماهک زد و گفت: بیا برقصیم خوشکلهه!!!

با تعجب به ملکه ی شبح نگاهی انداختم که خندید و گفت:

توی روز جشن عنوان ها مهم نیستند فقط شادی مهمه من الان ملکه حساب نمی شوم.

و بی توجه به تعجب من با شبح پیر به جمع رقص پیوست.

دستی به گل های افسون شده ی لباس کشیدم و به سمت میز حرکت کردم.


romangram.com | @romangram_com