#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_152

به چشم هاش نگاه کردم و گفتم: امشب برای همیشه جدا می شیم پادشاه عزیز و امیدوارم که دیگه راهمون تلاقی نکنه.

با تعجبی که در چشم هاشون سوسو می زد تنهاشون گذاشتم تا استراحت کنند.

وارد قصر چوبی شدم،هیچ تغییری نکرده بود.به سمت پله ها رفتم تا خودم رابه اتاقم برسانم که دستم توسط کسی کشیده شد.

راویار بازویم راگرفته بود.

راویار:کجا بودی؟!

لبخندی زدم و گفتم: فکر می کردم به رختخواب رفتی ای گرگ گله.

با اخم بازویم را رها کرد و گفت:

نخیر به رختخواب نرفتم و خودتو مسخره کن دختر جون دارم میگم با اون الف گوش دراز کجا بودی.

نیشخندی زدم و گفتم: با همسرم تو جنگل.

قیافه سرخ شده از خشم اش را نادیده گرفتم و گفتم:

و جنابعالی بهتره بری استراحت کنی شب یه مراسم برای سوپرایزت دارم.





تا غروب درون اتاق باقی ماندم.

این اتاق سفید کمی فقط کمی آرامش را به روحم تغذیه می کرد.

romangram.com | @romangram_com