#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_138
راویار: من میارمش سریع باش دختر.
غرشی کردم و با لذت نفرین شده ای را دونصف کردم و سراغ بندیک رفتم.
بندیک درست وسط یک معرکه با چهار نفرین شده قرار داشت که من حمله ور شدم.
با پنجه های تیزم محکم بر سر نفرین شده ای زدم که باخنجری خمیده از مشت به بندیک نزدیک می شد.
بی معطلی و بدون حمله به دیگر نفرین شدگان بندیک را با دندان گرفتم و از روی سر باقی ان ها پریدم.
شمشیر الف از دستش لیز خورد و وسط میدان جنگ افتاد،بی توجه به ان به راهم ادامه دادم و همین باعث شدبندیک فریادی بکشد و با ناسزا از من بخواهد رهایش کنم.
بی توجه به عصبانیتش سرعتم را بیش تر کردم و شروع به دویدن کردم.
از پشت سر صدای فریادهای خشمگین وصدای غرش های حیوان مانند جانوران سبز بلند شد،حالا دیگر الف ساکت شده بودو فقط دعا میکرد پارچه ی لباسش تا مقصد مورد نظر زیر دندان های من دوام بیاورد.
راویار را اطراف خودم نمی دیدم اما می دانستم او هم در حال فرار
است و بله حق با او بود،نفرین شدگان نمی توانستند پا به پای یک گرگ بدوند و جادوهایشان پوست حیوانات را حتی خراش نمی داد زیرا خود ان ها هم یک نوع حیوان بودن و در قانون طبیعت جادو ،هیچ حیوانی بر دیگری برتر نیست.
بالاخره پس از مسافت طولانی خط فلاتی که به جنگل می رسید را دیدم.
دیدن دوباره ی درختان کهن سالی که جان داشتند و برای اولین بار مرا ترسانده بودند حالا مانند دیدن بهشت بود.
سرعتم را افزایش دادم و با پرش های بلند خودم را به خط جنگلی رساندم.
چیزی در درون سکوت جنگل بود که من رامطمئن می کرد که ان موجودات نفرین شده ی دیومانند هرگز اجازه ی وارد شدن به جنگل را ندارند.
romangram.com | @romangram_com