#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_121
گرگ کشان کشان من را همراهش برد و گفت: بیا شاید جلو تر باشن
اما هیچ خبری از هیچ کدام نبود. چندین بار از هرجهت صداشون کردم اما هیچ خبری نشد
فقط صدای جغد ساکت شد.
تقریبا یک ساعت بین بوته ها با راویار بی هدف دنبال اریک و بندیک گشتم اما هیج سرنخی نبود.
داشتم کم کم از پیدا کردنشان ناامید می شدم که صدای خرناسه ی وحشتناکی دشت را شکافت
علف ها یک باره زنده شدند و به سمتم هجوم اوردن
جیغی کشیدم و به عقب پریدم
دست استخوانی از لای خاک نم زده مچ پایم را گرفت.
دست های استخوانی از هر طرف از خاک به بیرون پرتاب می شدند.
دشت بیش تر شبیه یک قبرستان از زامبی شده بود تا دشت ارام یک ساعت پیش.
بوته های علف جان گرفته بودند و به کمک اسکلت ها به سمت ما هجوم می اوردند.
با جیغ دست راویار را گرفتم و فریاد زدم:
باید فرار کنیم اینجا مبارزه بی فایده است تعدادشون خیلی زیاده و مرتب در حال افزایش پیدا کردنن.
romangram.com | @romangram_com