#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_111


با دیدن حال و روز اشفته اش نگاه خشمگینی به بندیک انداختم و گفتم:

حالا نمیشد چند طبقه پائین تر اتاق عنایت فرمائید؟عالیجناب!!!

عالیجناب رو کش دار و حرص در بیار ادا کردم. نگاهی به چهره ی عصبیم کرد و گفت:

ظاهرا باز اتش عشقت روشن شده و اتشفشان درونیت طغیان کرده.!!!

با اخم نگاهش کردم. انگشتم رو محکم به سینه اش کوباندم و گفتم:

مراقب کلماتی که میگی باش . شاید برای بقیه یه پادشاه باشی اما برای من همون بندیکی باید بهت بگم تو خیانت کردی بااون سیاه سوخته تو دریچه ی ذهنی رو برای بار اول بستی نه من.



با سرعت هرچه تمام تر پله هارو بالا رفتم حتی توی راه تنه ی محکمی به راویار زدم کا باعث شد چنتا ناسزای آبدار نثارم کنه.

با خشم خود را توی اتاق انداختم و به سقف خیره شدم.

توقع داشتم توی یک اتاق دیگر مستقر بشه اما بندیک با قیافه ی حق به جانبی وارد اتاق شد و در را محکم بهم کوبید.



تمام شب را بیدار ماندم و نقشه های جدید کشیدم.

اما هیچ راهی نبود جز ان شیشه ی خون لعنتی.

با اخم به چهره ی خواب رفته ی الف نگاه کردم و چشم هامو به سقف دوختم


romangram.com | @romangram_com