#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_109


حتی اگر روحم روهم از دست میدادم باز اینکارو میکردم پس تقصیر اون نیست.

بندیک شیشه ی خون رو از دست الف گرفت و گفت :

بدون وجود این خون و رضایت من حق نداری ازدواجت و فسخ کنی بهتره اینو بدونی.

با خشم فریاد کشیدم: کی تو رو باخبر کرده هان؟!

بالبخند گفت: شاهدخت ژیکوان به من خبر دادن که تو اینجا مستقر شدی.

مقابلش ایستادم و گفتم: پس هنوز بااون هرزه در ارتباطی اره؟

با فریادم الف ها متعجب به یک دیگر نگاه کردند.

ژیکوان با لباس خواب سفید ساده کنار بقیه جمعیت ایستاده بود و با لرز به بندیک نگاه می کرد.

بندیک زیر لب غرید: بسه رامونا بزار حلش می کنیم.

میزان عصبانیتم از خراب شدن نقشه ام و زندگیم توسط اون دختر اونقد بالا بود که با خشم کلمات رو فریاد زدم.

مقابل جمعیت ایستادم و بادست به شاهدخت اشاره کردم و گفتم:

ژیکوان دختر جیسون تو دو بار زندگی من رو خراب کردی یکبار با فریفتن شوهرم و بار دیگر امشب برای جدا شدن از یک خیانتکار

...

الف ها با تعجب و خشم به شاهدخت نگاه می کردند و بندیک تلاش می کرد که من را ارام کنه.فریاد کشیدم:


romangram.com | @romangram_com