#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_100
پوزخندی زدم و گفتم:
پس با این اوصاف شما ازدواج من مطرود می کنید !!!
الف کمی جا به جا شد و گفت: با مطرود کردن ازدواج و پیوند خشم پادشاه من رو فرا میگیره بانو.
لبخندی زدم و گفتم:
پیوند قلبی من به پادشاه برای همیشه مرده او با خیانتش تمام احساسات من رو کشته پس من ترسی ندارم برای اینکه بهش خبر بدم ازدواجم رو باطل می کنم و خواهم گفت که من شما رو مجبور کردم.
الف پیر سری تکان داد و گفت: اما وسایلی برای این کار نیاز هست بانو
شیشه ی کوچک محتوای خون را نشانش دادم و گفتم:
همین شیشه کوچک با کلمات جادویی شما کفایت میکنه جناب الف شاخ گوزن شمالی رو هم دارم ایا چیز دیگه ای باقی می ماند؟؟
الف: خیر بانوی من جز قبول واقعیت از سمت پادشاه.
لبخندی زدم و گفتم:
اون رو هم خواهی داشت نگران نباشید.
الف از جا برخواست با گردنی برافراشته لبخندی زد و گفت:
فردا شب ماه کامله بانوی من لباسی بپوشید که کمرتان نمایان باشد و زیر بزرگ ترین درخت افرای جنگل منتظر من باشید.
تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد.
شیشه ی خون شبح مرده راتوی کوله پشتیم قرار دادم. تنگ اب بلوری را برداشتم و سراغ قدح سنگی رفتم.تمام اب رو توی قدح خالی کردم.
romangram.com | @romangram_com