#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_68
واي خدا گردنم داغون شد بادست شروع کردم به تکوندن خاک هاي لباسم.
گمونم سيم هاي ترمزت مشکل داره ها شايدم لنتات تموم شدن.
باحرص نگام کردوگفت:
توعقل نداري دختر ؟مگه سوار خر شدي که ميخواي هووويش کني؟!
لبخند کج کوله اي تحويلش دادموگفتم:والا فکرميکردم گرگي حالا که خودت ميگي ديگه واجب شد بهت بگم اهاي الاغ عزيز حالت چيطوره؟؟!!
اومد بزاره دنبالم که باضعف گفتم:
بابا اشتباه کردم به خر..اه منظورمه به بزرگي خودت ببخشم
خب حالا چت شد اينجوري کوبوندي توپهلوي من؟
:اها خب راستش اينجا خيلي اشما هست .
يعني چي اشناست؟!
خب اونشبي که توجنگل رفتم تو حالت خلسه اون مکان فتوکپي اينجابود.
اها خب تو فک ميکني که اون جواهر ممکنه اينجا باشه؟
اره من همين فکرو دارم.
خب پس بريم دنبال بقيه
نه ديگه توبرو من همينجاها ميمونم يکمم اوضاع رو بررسي ميکنم
romangram.com | @romangram_com