#جادوی_چشم_آبی_پارت_43
ترشون از بین میره....
اما من داشتم میلرزیدم طولی نکشید که بچه ها دست به کار شدن و از نیروهاشون استفاده کردن.رامونا یه وردی
خوند و بعد با استفاده از نیروش یه طناب به سمت اون موجود پرتاپ کرد ولی اون با دندوناش پارش کرد ....اون
موجود همچنان منو با خودش میکشید و من جیغ میزدم.........بچه ها به اون موجود نیرو پرتاب میکردن تا از اونجا
دور شه.......ولی اون یکهویی.یه صدا از خودش در آورد و یه عالمه خفاش به سمت بچه ها حمله کردن ........
رتسو وراشا بزرگ شدنو خفاش ها رو مثل پشه تو دستاشون له میکردن
ولی خفاش ها تغییر شکل دادن و مثل اون موجود وحشتناک شدن.............همه داشتن حمله میکردن.......توبی تند
تند دورشون و میچرخیدو گردباد ردست میکرد.
رامونا هم سعی داشت به من کمک کنه.......مثل اینکه نیروش دوبرابر شد.چشماش پر از نور شد و دور خودش تو
هوا چرخید و یه ورد زمزمه کرد و بعد .نوری با شدت به همه جا منتقل شد و اون خفاش ها مثل بخاری به هوا
رفتند.......
بچه ها به سمت من اومدن ولی یه زمین لرزه خوردو بچه ها روی زمین افتادند از داخل زمین
دستهایی بیرون میومدند و هر کدوم بچه ها رو میگرفتن....... دوباره بچه ها
حمله رو شروع کردن......
اون موجود همچنان منو دنبال خودش میکشد که ناگهان ائوناردو داد بلندی زد_اونو ولش کن!
بعد به طرف من اومد و یه لگد محکم به اون موجو زد ودستمو گرفتو از اونجا دورم کرد......
اون موجود با لگدی که لئوناردو بهش زد تو رودخونه افتاد ولی دوباره پا شدو با عصبانیت
غرید_تقاصش رو پس میدین.
وبعد از اونجا رفت ......زمین لزره خوابید و .....بچه ها هم یه گوشه ولو شدند.......لئونادو منو بیشتر از اونجا دورم
کرد و اشکام سرازیر شدن....من چرا نباید خودم از خودم دفاع میکردم
romangram.com | @romangram_com