#جادوی_چشم_آبی_پارت_152

پاک کردم و با خنده ای شیطانی به سمتش رفتم یه مشت برف برداشتمو انداختم توی یقه اش!
عین مرغ سر کنده هی از این ور میرفت اونور از این ور میرفت اونطرف!کبین که داشت از خنده روده بر میشد اودم
سمت منو گرفت خواهر منو اذیت میکنی؟؟خوب شارلوت باهاش چیکار کنیم بهتره؟؟شارلوت با لبخندی مرمز
گفت-خوب معلومه بندازش توی کوپه ی برف اونطرف باغ!!اب دهنمو قورت دادم و یه قدم عقی رفتم.کبین هم
لبخندی شیطانی زد و گفت-حتما!و با یه حرکت به سمت من اومد جیغی زدم و خواستم از دستش فرار کنم که از
پشت منو گرفت و افتادم توی بغلش و یه دستشو گذاشت زیر کمرم و اون یکی هم گذشت زیر زانوم و منو بلند کرد
از ترس جیغی زدم که منو محکم تر گرفت و گفت-خوب دیگه راه فراری نداری!دست و پا میزدم ولی دریغ از یه
ذره جابه جایی!
بالاخره به اون طرف باغ رسیدیم و با دیدن اونجا دهنم باز موند یه کوپه ی بزرگ برف اونجا بود که تا دو متر ارتفاع
داشت.
شارلوت گفت-کبین بندازش اون تو تا بدونه نباید منو اذیت کنه و خنده ای کرد!
اروم به کبین گفتم-تو که نمیخوای منو واقعا بندازی اون تو میخوای؟؟احساس کردم یه لحظه لرزید و بعد گفت-
معلومه که اینکارو میکنم.
واقعا عین خر توی گل گیر کرده بودم!خیلی بد بود مسلما با افتادن من اون تو سرماخوردگی بدی میگرفتم!کبین منو
بلند کرد و گفت-خوب حالا وقتشه!
شارلوت گفت-هوهو...... ولی بعد نگاهش که به من افتاد انگاری دلش به حال من سوخته باشه گفت-نه کبین ولش
کن من یه چیزی گفتم.ما باهم دوستیم ولی قبل از اینکه شارلوت حرفی بزنه کبین منو با یه حرکت شوت کرد توی
برف ها!
شارلوت اونقدر خندیده بود که دیگه داشت از خنده روی زمین ولو میشد.کبین گفت-خوب؟؟خوش گذشت؟
با حرص بلند شدم و گفتم-خیلی بدید.برف ها رو از سر و روم تکوندم و بدون ایتکه نگاهی بهشون بکنم به سمت

romangram.com | @romangram_com