#جادوی_چشم_آبی_پارت_127

کنی...سعی کن به روش نیاری که میدونی اون یه خون آشامه،چون هیچ کس نمیدونه اگه بفهمه ممکنه چی بشه.
مامان-مثل قبل رفتار کن....و سعی کن که راهی پیدا کنی که به وسیله ی اون لیاقت خودت رو به مردم و همین طور
برای جانشین شدن ثابت کنی......
خوب راهه سختی رو پیش رو داشتم....
بعد داستان سرنوشت دیوید رو برای من گفتند...حتی فکرش رو هم نمیکردم این همه اتفاق برای دیوید افتاده
باشه.سرنوشت دردناکی بود.... . . . یه روز آفتابی طبق معمول از سرویس مدرسه پیاده شدم...که آنا و جنی فر با
سرعت به سمتم اومدن....جنی فر-سلنا نمیدونی چی شده!زود باش بیا توی کلاس.
با بچه ها وارد کلاس شدم و دیدیم که ماریا و ایزابلا جلوی تخته وایستادن و یه سری کاغذ توی دستشونه.رفتم روی
صندلی نشستم و منتظر موندم ببینم که چه خبره... .
ماریا شروع کرد به صحبت-سلام بچه ها....من قراره آخر همین هفته یه مهمونی بزرگ توی خونمون بگیرم و تقریبا
همه ی بچه ها رو میخوام دعوت کنم...این یه مهمونی فقط برای بچه هاست!و هیچ پدر و مادری در اون حضور نداره.
آنا-خوب ماریا جان حالا این مهمونی به چه مناسبتی میخواد برگزار بشه؟ ایزابلا-این مهمونی به مناسبت روز
هیچیه!!!خنده ای کرد و ادامه داد-خوب برای هر مهمونی مگه قراره مناسبتی تعیین بشه که همچین سوالی میپرسی!!
آنا با حرص نشست روی صندلیش و اخمی کرد.دیگه هواسم به ماریا نبود.....متوجه نشده بودم که امروز دیوید
نیومده مدرسه.رفتم پیش جنی فر...اون معمولا از دفتر مدرسه خبر داره.
سلنا-جنی فر تو خبر نداری که چرا دیویود امروز به مدرسه نیومده؟ جنی فر-آره میدونم....رفته بودم توی دفتر که
دیدیم مامانم(خانم مدیر) داره با تلفن صحبت میکنه بین صحبت هاش متوجه شدم که دیوید و خانوادش از این شهر
رفتند.به خاطر همین دیگه نمیاد.
توی دلم پوزخندی زدم و گفتم-آره البته اگه خانواده ای داشته باشه.اون خانواده اش ملکه ی خفاشی بود. انقدر غرق
فکر کردن بودم که یهویی دیدیم یه دعوت نامه جلوی صورتمه...ایزابلا دعوت نامه رو به طرف من گرفته

romangram.com | @romangram_com