#جادوی_چشم_آبی_پارت_118

همونجوری که حرف میزد میومد نزدیکتر تا اومد جلوی من جوری که نفس هاش به صورتم میخورد.
دستامو گرفت و با صدایی ناراحت گفت-سلنا؟ به چشمای خاکستریش که پر از اشک شده بود نگاه کردم. لبمو تر
کردم،چشمامو بستم ،یه نفس عمیق کشیدم و گفتم-داناتلو....من هیچ وقت از دست تو ناراحت نمیشم!
داناتلو-خیلی ازت ممنونم آبجی کوچیکه! بعد خم شد و پیشونیمو بوسید.از خجالت سرخ شدم! داناتلو خنده شیطونی
کرد و گفت-سلنا؟
دید که جواب نمیدوم دستشو گذاشت زیر چونمو و سرمو بلند کردو گفت-من هنوز کادوی تولدتو ندادم؟
بعد از توی جیبش یه جعبه کوچیک در آورد به من داد،جعبه رو باز کردم ،یه گرنبند بود نقره ای بود.زنجیرش
خیلی ظریف بود.
یه پروانه هم وسطش بود.
8
روی بال های پروانه نگین کاری شده بود و خیلی زیباش میکرد. با دیدن گردنبند لبخندی زدم و
گفتم-دانی این خیلی قشنگه، نمیدونم چی بگم!!ازت خیلی ممنونم. به چشماش نگاه کردم ،خاکستری چشماش
داشت برق میزد.
بهش دادم تا بندازه تو گردنم. گردنبندو از دستم گرفت و رفت پشت سرم و اونو بست. صدای بوق ماشین باعث شد
از جامون بپریم که کله هامون محکم خورد به هم! خنده ای کردیم و به طرف در سالن رفتیم.
دایی توبی و زندایی با مامان و بابا اونجا بودن.کادو ها رو با کمک مامان گذاشتیم تو صندوق عقب ماشین.
از دانی خداحافظی کردم. و سوار ماشین شدم.و با ذوق و شوق اتفاقاتی که افتاد البته با سانسور قسمت بوس!!تعریف
کردم. خیلی زود به خونه رسیدیم و من رسیده به بالش خوام برد!
ســـــلنا؟ســــــــــــلن ا؟سلنا؟ چشمامو باز کردم!وای من کجا هستم؟اینجا که اتاق خوابم نیست.یه نگاه به اطراف
کردم،اینجا پر از چمن و گل و سبزه است که!

romangram.com | @romangram_com