#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_72


رو پایش مینشینم! شیطنتی که به اندازه تمام با رهام بودن از آن محروم ماندم.موهایی را که روی پیشانی اش ریخته را بالا میدهم. نگاهم نمیکند.نگاهم نمیکند!

- یغما!

چشمانش را محکم روی هم میفشارد با حرص میگوید:

- نمیخوام دلخوری هارو با نزدیکی هایی که از ته دل نیست رفع کنی!

نگاهم میکند و خشک و سرد میگوید:

- من به این نگار بی مهر عادت کردم!

وا میرم.دلم برای یغما ، برای احساسش میسوزد.دلم برای خودم برای رفتارهایی که تحت کنترل خودم نیست میسوزد! دلم برای زندگی که زهرش کردم میسوزد.اشکم میچکد . کف دستم را به گونه اش میچسبانم:

- یغما.

کلافه چندبار سرمیچرخاند:

- گریه نکن!

اشکم را با پشت دست پاک میکنم :

- ببخشید!

نگاهش چقدر رنجیده است:

- به جای یه سلام گرم، به جای یه ب*غ*ل پر اشتیاق ، دست دادی، گفتی پس رادین کو! همین نگار؟ تو برای رهامم همین قدر احساس خرج میکردی؟ احساس نمیخوام، احترام چی؟

سرم را به چپ و راست تکان میدهم . لحن مظلومش دلم را ریش ریش میکند!

- ببخشید!

- با این کلمه شیش حرفی دلِ گرفته من وا نمیشه! پس خواهشا هی تکرارش نکن!

با بغض مضاعف میگویم:

- چی بگم؟

جوابی نمیدهد و سرش را به پشتی مبل تکیه میدهد! چشمانش را میبندد و دستش را روی پیشانی اش میگذارد.من همچنان روی پاهایش اشک میریزم!

دیدار دور را ببین چه افتضاح نزدیک کردم!

romangram.com | @romangram_com