#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_61


- بگو که با بابات حرف زدی.بگو که همین امشب عروسم میشی!

بلند میخندم.صدای بلزِ رادین همهمه میکند این دو نفره را :

- نخند نامرد جواب بده!

دستی به گونه اش میکشم و سر کج میکنم:

- نه هنوز ایشالا امشب بهش زنگ میزنم.اون بیچاره که حرفی نداره تازه راضیم هست زودتر سر و سامون بگیرم!

سر تکان میدهد و در هوا میب*و*ستم! لبخند میزنم و به حال میروم!

رادین با آن نقابِ خشن و زشت کف سالن نشسته و آرام آرام دسته های بلز را روی آهن های محکمش میکوبد و این صدای لطیف به این چهره مجازی نمیخورد!

با خنده نقاب را از صورتش میکشم و محکم گونه اش را میب*و*سم:

- چه میکنی بچه؟

نقاب را برمیدارد و کنار دستش میگذارد و دوباره بی مفهوم اما آرام میزند.به آشپزخانه میروم! سری به مرغِ در حال پخت میزنم! بویش که به دماغم میخورد حالم بد میشود و صورتم را جمع میکنم!

صدای قهقه یغما و نگاه چرکین من:

- خنده داره؟

از پشت محکم ب*غ*لم میکند:

- اه.برو اونور مسخره!

به چپ و راست تکانم میدهد و میگوید:

- بذار یه شب با هم باشیم بعد.به همین زودی بابا شدم؟

دلم میریزد، خجالت باد میشود و بین موهایم میپیچد.کنارش میزنم و بدون اینکه نگاهش کنم میگویم:

- شوخی قشنگی نبود.





برنج را هم میزنم.از نیمرخ خیره ام میشود:

romangram.com | @romangram_com