#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_دوم_پارت_59
دستم را کنار میزند:
- بذار ببینم!
نگاهی میاندازد و میگوید:
- مژه رفته.بذار فوت کنم!
بزور و بلا مژه را در میاورد :
- خوب دیگه بگو!
- چیزی نیست که اینقدر کنجکاوی.از طرف دانشگاهشون یه تورِ کویر گردی گذاشتن. میگه میتونه با خودش همراه ببره از من و فیروزم خواست باهاش بریم همین!
عقب میرود:
- توام قبول کردی؟
- دیدی که ، گفتم فکرامو میکنم بهت خبر میدم!
- خوب.
سر تکان میدهد:
- خوب که خوب.
- میخوای بری؟
خودم را لوس میکنم و در آ*غ*و*شش فرو میروم:
- بالاخره باید از آقامون اجازه بگیرم یانه؟
نمیخندد و من میخواهم که بخندد.مویم را میب*و*سد و آرام میگوید:
- چند روزست؟
- سه روز بیشتر نیست.کویرِ یزدِ!
نفسش را فوت میکند:
- نمیدونم والا هرجور خودت دوست داری!
romangram.com | @romangram_com