#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_52
- نه عزیزم.
لبخند میزنم با تأخیر آشکاری میگوید:
- عزیزم؟
- آره؛ مگه چیه؟
- هیچی، هه… از اثرات دلتنگیه.
جیغ میزنم:
- رهـــــام…
میخندد:
- صداتو واسه من بلند نکنا
در دلم چشم میگویم
- برو… خدافظ.
- خدافظ.
با هزاران فاصله میگوید… من هزاران بار قلبم میکوبد، هزاران بار میمیرم، هزاران
بار زنده نمیشوم.
***
خوابم میآید و از رهام خبری نیست. رادین خوابیده است و من هنوز هم در سکوت تاریک آشپزخانه نشستهام و به صفحه موبایلم خیره ماندهام. بالاخره صدایش درمیآید. سریع برمیدارم:
- الو؟
- رو تلفن خوابیده بودی؟
عصبانیام:
- میشه بگی کجایی؟ ساعت سه و نیم صبحِ. من که گفتم نمیخواد بیای دنبالش، منم خوابم میاد و باید صبح زود برم پژوهش سرا؛ چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی؟ مگه نگفتی ساعت یازده پرواز داری؛ چرا اینقدر دیر؟ اصلاً به فکر من هستی؟ من هیچی رادین چی؟ شاید اصلاً من مرده بودم.
romangram.com | @romangram_com