#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_49


ساعت هشت صبح است. رادین که از درخانه وارد شد، بی تعلل روی راحتی خوابش برد، ب*غ*لش کردم روی تخت خواباندمش. میز را می‌چینم و نمی‌دانم بیدارش کنم یا نه؛ کنارش دراز می‌کشم. نگاهش می‌کنم، دقیق… چقدر دلم می‌خواست الان رهام جای رادین بود. کنارم، این‌قدر نزدیک… غلط است؛ اما… خب هر انسانی احساسی غیر از عاطفه‌ی ظاهری به عشقش دارد؛ گاهی دلم می‌خواهد نه اینکه بب*و*سمش… ب*و*سیده شوم! باور کن تصور لحظات با رهام بودن هم نفسم را به شماره می‌اندازد! از صدا کردنش پشیمان می‌شوم، می‌خواهم از در خارج شوم که صدایش لبخند را به لبهایم می‌آورد:

- بابام رفت؟

- آره عزیز رفت!

نگاهی به اطرافش می‌اندازد. سراغ کوله‌اش را می‌گیرد.

- توی سالنِ.

روی زمین زانو می‌زند و بسته‌ای از کیفش درمی‌آورد به طرفم می‌گیرد:

- این چیه؟

- برای شماست.

لبخندم عمیق‌تر می‌شود.

- خودم خریدما.

- مرسی قربونت برم.

بسته را باز می‌کنم. روسری گنبدی بزرگی با گل‌های درشت فیروزه‌ای و زمینه‌ای سفید،

ب*غ*لش می‌کنم.

- خیلی قشنگه.

نگاهم می‌کند:

- دروغ گفتم بابا خرید.

موهایش را به هم می‌ریزم:

- تو که دروغ نمی‌گفتی.

- خودش گفت.


romangram.com | @romangram_com