#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_5
دخترى با موهاى بِلوندِ كوتاه پسرانه كه سمت چپش را كامل با ماشين كوتاه كرده بود صورت غرق در آرايش بينى تراشيده هنر دست جراح زيبايى كه با يك نگين در سمت راستش مزين شده بود ابروهاى كوتاه و بور رو به بالا يا به قول عمه شيطانى ، تنها عضو واقعى صورتم و بازمانده از همه معصوميت و چهره اصيلم رنگ چشمانم بود قهوه اى روشن روشن كه در آفتاب و نور عسلى ميشد ، حتى رنگ پوست سفيدم هم چند سالى بود با كمك سولار كاملا برنز شده بود من يك يلداى فيك از خودم ساخته بودم كه گاه عجيب دلم را ميزد...
هنگام صبحانه متوجه شدم عمه چند دقيقه ايست به صورتم خيره شده است چنگال را رو ب رويش به حالت گارد گرفتم كه يكهو ترسيد
_ چيه پرى ور نپرى زل زدى به من
_ ديوونه اين كارا چيه ميكنى يهو
_ گفتم ار فكر درت بيارم بيرون
صندلى اش را كمى نزديكم كرد و به حالت مادرانه اى موهايم را نوازش كرد
_ دخترم چرا اينقدر زير چشمات گود افتاده ؟ نكنه جز سيگار اون پسره چيز ديگه هم داده بهت خداى نكرده...
نگذاشتم حرفش تمام شود ابروهايى در هم گره خورد و ميان حرفش پريدم
_ نه معتاد نيستم من هرچيزى رو تفريحى امتحان كردم اما راستش پول اعتياد ندارم پس قطعا سراغش نميرم واگرنه واسه فراموشى اين زندگى نكبت بهترين راهه.
نگاهش پر از غم بود پر از افسوس براى برادرزاده اس كه در ابتداى دومين دهه زندگى اش اينقدر خسته و مغموم از اين زندگى بود، باز هم موهايم را نوازش كرد دستش را با مهربانى روى گونه ام گزاشت
_ كفر نگو يلداى عمه ،شاكى نباش اينقدر ،هرچى كه از دست دادى تو كل زندگيت خيلى بى ارزش تر از اين بوده كه واسش غصه بخورى اينقدر با خودت و من و زندگى لج نكن و نجنگ
پوزخندى به حرفهايش زدم اما سكوت كردم حتى حوصله بحث نداشتم حرفهايش حق يا نا حق هرچه كه بود در سر من نميرفت من از زندگى يك زندگى طلبكار بودم و عمه پروين هميشه راضى مصر بود كه طلبم را ببخشم و مثل او و مثل هميشه ى او حلال كنم ، عشقش را به مادرم بخشيد و همه جوانى اش را به برادر زاده جوانش همه زندگى اش متعلق به ديگران بود .
٢ ماه از جدايى ام با اشكان ميگذشتندیده بودمش اما بى خبر نبودم با عشق جديدش مدام در سفر و ميهمانى ها جولان ميداد، واقعا اصلا برايم مهم نبود حتى ذره اى از حس حسادتم را قلقلك نميداد، چند روز به شروع امتحان ها باقى مانده بود و زندگى طبق روال هميشه ميگذشت ، آخر آن هفته تولد افى بود و آرمين برايش يك مهمانى ترتيب داده بود ، با همه حقوق آن ماه برايش يك ساعت فيك توانستم بخرم با مقدار سهمم از ماهيانه حقوق پدرم كه آن هم بعد كسر اجاره خانه و خرج خانه مقدار چشم گيرى نبود براى خودم ١ تاپ و شلوار جين خريدم ، بعد از دو ساعت درگيرى با لوازم آرايش و موهايم بالاخره آماده شدم ، آن شب با ميلاد و دوست دخترش به مراسم رفتم در طول راه صنم دوست دختر ميلاد مدام زير گوشم وز وز كرد كه برادر آرمين چندتا از همكلاسى هاى مايه دارش را به مراسم دعوت كرده است و خلاصه دخترك نديد بديد همى بسيار از رويارويى با آنها مشعوف بود ، و كاش هيچ وقت نه من نه آن ها به اين تولد دعوت نشده بودند...
سالن غرق نورهاى رنگارنگ و دود بود افى كاملا مست بود و مدام سيگار روشن ميكرد هيچ كس حال طبيعى نداشت جز گروه تازه وارد ما، صنم با ديدن يكى از آن بچه پولدار هاى مجلس به طور كامل ميلاد بدبخت را فراموش كرد پسرك كل هيكلش به لعنت خدا نمي ارزيد بوى گند فخر از چند فرسخى اش به مشام ميرسيد از لحظه اول كه چشمم به او خورد احساس كردم نشناخته از او متنفرم ، حسى مرا از او ميترساند ، بعد از كلى عشق بازى با صنم و دست مالى كردنش هيكل منحوسش به من نزديك كرد نفس هايش به صورتم ميخورد
_ دخى تو خيلى دافى اوووووف چه هيكلى !!
و باز من حالم از تمام ه*و*س هاى مردانه به هم خورد
romangram.com | @romangram_com