#این_مرد_امشب_میمیرد_پارت_114
من يلداى كوچك و حقير شانه به شانه معين نامدار زير چتر او قدم ميزنم خدا پدر مخترع پاشنه كفش را رحمت كند كه كمكم ميكند حداقل به شانه اش برسم عطر تلخش با بوى سيگار خاصش كه ادغام ميشود ديوانه كننده ميشود سيگار را براى انتقام كدام دردت ميسوزانى؟
تو درد را هم ميفهمى ؟
در سكوت هم قدم شده ايم و در اين سكوت دلم چه قدر بلبل زبانى ميكند بالاخره طلسم سكوتمان را ميشكند
_ مجبورى اين كفشارو بپوشى كه اين جورى راه برى ؟ بجنب دختر
_ دلم ميخواست منم دنيا رو از اون بالا ببينم بفهمم از اون بالا دنيا چه شكليه
يك خنده مخصوص خودش را تحويلم ميدهد
_ تا ديدتو درست نكنى از هر طرفى دنياى تو بيخوده بالا و پايين نداره
( اوه چه قدر فلسفى)
_ فكر نميكردم هيچ وقت پياده جايى رفته باشين
_ اشتباه فكر ميكردى
_ واستون بد نيست
_ اينكه كسى ببينه پياده ميرم خونه؟
_ اوهوم
_ آره بد ميشه واسم مخصوصا اين كه با منشى ام و چتر به دست كسى ببينتم
( باز ياد آور شد كه تنها منشى اش هستم)
_ يك سوال بپرسم
_ تا چه سوالى باشه
romangram.com | @romangram_com