#هیچکسان_(جلد_دوم_دژاسو)_پارت_63

- نه...فقط حس کردم یه صدایی شنیدم.

مهبد – صدا ؟! پس چرا من چیزی نشنیدم؟!

- جدی؟ من فکر کردم شما هم شنیدین...

مهبد – ببخشید، این جور وقتا این صداها طبیعی اند؟!

- احتمالا دارن عکس العمل نشون میدن.به هر حال اگه روی شما هم بنزین بریزن و کبریتو بکشن یقینا عکس العمل نشون میدید.

مهبد – واقعا؟ یعنی تا این حد بهشون آسیب می رسونه؟

- تا جایی که من می دونم بله، مگر اینکه...

مهبد – مگه اینکه چی؟

- مهم نیست...کار ِ من تموم شد.

مهبد – خیلی زحمت کشیدین اومدین، چقدر باید تقدیم کنم؟

- فعلا هیچی.بهتره چند شب صبر کنیم و ببینم همه چی رو به راه میشه یا نه.اگه شد اونوقت تسویه می کنیم.فقط اینکه هر اتفاقی افتاد با من تماس بگیرید.باشه؟

مهبد – حتما.

وقتی رسیدم خونه تا نیم ساعت از خستگی فقط یه گوشه ولو شده بودم و نمی تونستم تکون بخورم! بعد از شام یه کم حالم جا اومد.خیلی دلم می خواست بخوابم ولی یه کم از کارم مونده بود ، باید تمومش می کردم.

ساعت نزدیک ِ ده بود.قبل از اینکه پرونده رو بخونم متوجه شدم نیمه ی دومش که توی یه پوشه ی دیگه ست رو نیوردم...بدون ِ قسمت دومش هم نمیشد کاری کرد و باید بی خیالش می شدم.به فکرم رسید که شاید دست ِ سورن باشه.

زود موبایل ِ سورن رو گرفتم.چند تا زنگ خورد اما جواب نداد.وقتی از گوشی ش ناامید شدم فورا خونه شو گرفتم.اونم هفت هشت بار زنگ خورد ولی باز هم گوشی رو برنداشت.

فکر کردم شاید حواب باشه یا اینکه دستش بند ِ و نمی تونه جواب بده.تصمیم گرفتم چند دقیقه زنگ نزنم تا اگه کاری داره انجام بده، یا اینکه خودش بهم زنگ بزنه.

گوشی م توی دستم بود و منتظر تماس سورن بودم.ده دقیقه گذشت و خبری نشد.چند لحظه بعد زنگ موبایلم به صدا دراومد و مطمئن بودم که سورن ِ.به صفحه ی گوشی م نگاه کردم اما اسم مهراب رو دیدم.اون لحظه اصلا از دیدن ِ اسمش خوشحال نشدم...

- بله ؟

romangram.com | @romangram_com