#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_80


وقتی رسیدم به دستشویی کف دستام پر خون شده بود.فکر کنم هر چی خون داشتم از دماغم اومد بیرون! دیگه دارم به خودم مشکوک میشم.نکنه مرضی چیزی گرفتم؟!اصلا دوست ندارم اینجوری از دنیا برم.دو دقیقه صبر کردم تا خون دماغم بند بیاد.کم کم خونش داشت بند می اومد.سورن هم وارد دستشویی شد و چند تا دستمال کاغذی از توی کیفش بیرون اورد.خواستم دستمال ها رو از دستش بگیرم اما بهم نداد.

به نظر عصبانی میومد.

سورن – بذار خودم دماغتو بگیرم.سرتو بگیر بالا...

- آخ...حس نمی کنی داری خفه م می کنی؟!

ظرف دو دقیقه نمی دونم چرا انقد خشن شد! دستمال ها رو گرفته بود روی دماغ من و داشت فشار می داد.اگه یه نفر ما رو توی اون حالت می دید حتما فکرای دیگه ای می کرد.

- آی...

سورن – مرض! امروز باید بریم دکتر.خب؟

- تا حالا کسی بهت گفته خیلی بد دل می سوزونی؟

سورن – خفه شو.با اینکه خون دماغ شدنت امروز نجاتمون داد ولی دیگه خیلی داره میره روی اعصابم.

- باشه...فقط یه چیزی...

سورن – چی؟

- دماغم داره کنده میشه.

سورن – آهان! ببخشید.یه لحظه خیلی عصبانی شدم.

***

بعد از ظهر سورن اومد دنبالم که بریم دکتر.هر چی اصرار کردم که خودم میرم زیر بار نرفت.فکر می کرد می پیچونم ولی این دفعه دیگه واقعا می خواستم بدونم چمه! اگه رفتنی ام کارامو ردیف کنم...

توی ماشین سورن نشستم و حرکت کردیم.سورن همیشه توی داشبرد ماشینش پفک یا چیپش می ذاره،البته بیشتر برای من...! داشبرد رو باز کردم و شروع کردم به پفک خوردن.

romangram.com | @romangram_com