#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_72


- راست می گی.از اون شانس ها هم ندارم که از هم طلاق بگیرن،حداقل بتونم مامانمو ببینم.می بینی عشق با آدم چی کار می کنه؟! به خاطر همدیگه از بچه شون گذشتن...

مسعود – اگه واقع بین باشی تو هم برای اونا بچه ی خوبی نبودی...

- اما کسی سعی نکرد منو متوجه کنه.

مسعود – سعی کردن! اما روش های بدی رو انتخاب کردن.خودت می دونی...همه منو به عنوان یه آدم بداخلاق و سگی می شناسن اما اگه یه روزی بچه داشته باشم هیچوقت کتکش نمی زنم.

- دمت گرم.کاش من بچه ی تو بودم...

مسعود –البته در مورد تو استثنا قائل می شدم!

حدود یک ساعتی با هم گپ زدیم و مسعود ازم خدافظی کرد.قضیه ی کادو خریدن برای سورن فکرمو مشغول کرده بود.تو این بحران مالی،اینو کجای دلم بذارم؟!از شانس بد من تنها دوست گدا گشنه ی سورن هم خودمم! البته میشه یه جورایی ماست مالی ش کرد چون ما با هم خیــــلی صمیمی ایم.خودش درکم می کنه.تصمیم گرفتم تا درآمد اون چند روز رو خرج نکردم، برم و برای سورن یه هدیه بخرم.به خیلی چیزا فکر کردم...کتاب که به تیریپش نمی خوره...ادکلن هم که پارسال خریدم! هیچی به ذهنم نمی رسید.توی پاساژ اصلی شهر قدم می زدم،به امید اینکه یه چیز مناسب پیدا کنم.بلاخره توی ویترین یکی از مغازه ها یه چیز جالب دیدم.ساده بود اما مطمئن بودم سورن خوشش میاد.یه ست جاسیگاری و فندک چاقو توی یه جعبه ی چوبی...جاسیگاری و فندکش نقره ای رنگ بودن و مارک گوچی روش بود.البته یقینا مارکش تقلبی بود...اما در ظاهر خوب بودن.با بدبختی یه کاغذ کادوی مشکی هم پیدا کردم.یارو مغازه داره هم گیر داده بود که چرا مشکی؟! شگون نداره و این حرفا...نمیشه که واسه یه پسر گردن کلفت کادوی صورتی خرید.در ضمن مشکی خاص تره! مطمئنم هیچکس از مشکی استفاده نمی کنه.

هوا تاریک شده بود که به خونه رسیدم.توی کوچه هیچکس نبود...خدارو شکر از همسایه ی فضول هم خبری نبود.با خیال راحت رفتم خونه.خیلی گشنه م بود.سریع برای خودم غذا درست کردم و تا خرخره بار زدم.بعد هم مثل همیشه جلوی تلویزیون پلاس شدم.هنوز هم حس می کردم بی حالم.تا قبل از غذا خوردن فکر می کردم به خاطر گشنگیه. این حالت اعصابمو خورد می کرد.از اون شب هنوز هم برطرف نشده بود.داشتم برای خوابیدن تمرکز می کردم و به حرفای مسعود فکر می کردم.نمی دونستم انقدر خرافاتیه! مگه میشه هر جنی که راه برسه بیاد خونه و زندگی منو به هم بریزه؟!

توی این فکرا بودم که دوباره یه صدایی شنیدم.این دفه نفهمیدم صدا از کجا اومد.با دقت به محیط گوش کردم.دوباره یه صدای دیگه اومد.مطمئن شدم که از اتاق خوابه.سر جام نشستم.برای چند لحظه صدا قطع شد.برای مدت کوتاهی خیالم راحت شد اما دوباره صدا رو شنیدم.خوب بهش دقت کردم...کم کم داشت شدیدتر میشد.انگار یه نفر داشت وسایل اتاق رو به این طرف و اون طرف پرت می کرد.عزمم رو جزم کردم و تصمیم گرفتم باهاش رو به رو بشم...هر چی که هست.یقینا الان تمام اتاق رو به هم ریخته.بهونه ی خوبی دستم داده تا حسابشو برسم.گلدون کریستالی که روی میز گذاشته بودم رو برداشتم و پشت در اتاق وایسادم.خوشحال بودم از اینکه این دفه دیگه طرف رو گیر انداختم.با سه شماره خیلی سریع در اتاقو باز کردم.به محض ورودم به اتاق در کمد دیواری که نیمه باز بود فورا بسته شد.با دیدن اتاق نزدیک بود سکته بزنم...البته نه به خاطر به هم ریختگی ش...چون اصلا به هم نریخته بود! در کمال تعجب همه چیز خیلی منظم مثل قبل سر جاش بود.تنها فرقش این بود که در کمد بسته شد.انگار یه نفر رفت و توش قایم شد.قلبم تند تند میزد.سعی کردم نفس عمیق بکشم و آروم باشم.می خواستم برم و در کمد رو باز کنم.یه دفه یاد حرفای مسعود افتادم.نکنه واقعا کار جن باشه؟! هر چی که بود باید باهاش رو به رو می شدم.گلدون رو محکم توی دستم گرفتم تا برم و در کمد رو باز کنم.خواستم قدم از قدم بردارم اما با صدای زنگ در به قدری جا خوردم که گلدون از دستم افتاد و هزار تیکه شد!

همین بهونه کافی بود تا بی خیال کمد بشم و برم سمت در حیاط.

اَه...بازم این!

- سلام.

اسدی – سلام بهراد جان! خوبی؟!

- به لطف شما...

اسدی – راستش یه صدایی از خونه ت اومد،نگران شدم.

- چه صدایی؟

romangram.com | @romangram_com