#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_68


مسعود – خفه شو بابا.پاشو بریم از دیشب تا حالا پدر ما رو در اوردی.

با اینکه یه جورایی درب و داغون بودم اما تصمیم گرفتم برای اینکه از شر فکرای ناجور خلاص بشم و کمتر بترسم یه کم کار کنم.هر چی بیشتر توی خونه می موندم بیشتر فکر و خیال برم می داشت.خوشبختانه دو بار هم تونستم سرویس رفت و برگشت تهران رو برم و پول بیشتری دستمو گرفت.البته توی راه چند بار نزدیک بود از جاده منحرف بشم اما مسافرهایی که کنارم نشسته بودم کمی فرمون ماشین رو کج کردن و متوجه ام کردن.

بعد از ظهر پنجمین روز عید بود.چون توی اون چند روز کمتر خونه بودم بعد از اون اتفاقا چیز خاص دیگه ای حس نکردم.اما یه چیزی که کم کم داشت اعصابمو به هم می ریخت این بود که از اون شب تا حالا احساس رخوت و بی حالی م هنوز برطرف نشده بود.همش احساس خستگی می کردم.

با صدای زنگ در به خودم اومدم.به زحمت تونستم از جام بلند شم و تا حیاط برم.البته می تونستم حدس بزنم کی پشت دره!!!

مسعود – سلام،آقا بهراد! می ذاری بیام تو؟

- آرزو به دل موندم یه بار کسی غیر از تو و سورن زنگ این خونه رو بزنه.در هم پشت سرت ببند.

مسعود – تقصیر خودته دیگه.مگه غیر از ما با کس دیگه ای هم حرف می زنی؟

- آره خب...راستی فک کردم منو یادتون رفته.

مسعود – فک کردی همه مثه خودتن؟! چند بار اومدم که نبودی...موبایلت هم که کلا تعطیله.

- بذار برم واست چایی بیارم.

مسعود – نه نمی خواد.بشین باهات کار دارم.

- تعارف می کنی؟

مسعود – خفه شو.بشین.

- چه بی اعصاب!!

مسعود – بعد از اون شب اتفاق دیگه ای نیفتاد؟

- توی این چند روز یا بیرون بودم یا خواب...متوجه چیز خاصی نشدم.

romangram.com | @romangram_com