#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_66
سورن – دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
تمام اتفاقات رو مو به مو براشون تعریف کردم.قیافه هاشون واقعا باحال شده بود.
... – حالا شما چجوری خبر دار شدید؟!
سورن – اول بگو ببینم مطمئنی درگیری خاصی بین تون پیش نیومد؟!
- من که با اون درگیر نشدم.فقط اون منو زد...
مسعود – چند نفر اونجا بودن؟
- فقط من و اون یارو...که اونم ندیدمش.
مسعود – عجیبه!!
- چی عجیبه؟
سورن – مسعود بذار من توضیح بدم.ببین سر شب یکی از همسایه هات اومد جلوی در خونه ی من و گفت سریع بیام خونه ی تو.منم حسابی نگران شدم و سه سوته خودمو رسوندم.دیدم چرنده و پرنده اطراف خونه ت جمع شدن.هیچی دیگه... من گفتم حتما دیگه بهراد مُرد! سریع اومدم از همسایه ها پرسیدم چی شده که اونا گفتن یه ساعتی میشه که از خونه ت صدای جیغ و داد میاد.خودم که دقت کردم صداها رو شنیدم.حتی صدای جیغ یه زن هم میومد.انگار چند نفر داشتن با هم دعوا می کردن...خواستم از دیوار بیام بالا که همون لحظه پلیس رسید.مثه اینکه قبلا همسایه هات خبرشون کرده بودن.خلاصه با مسعود هم تماس گرفتم و خودشو رسوند.وقتی به پلیس ها گفتم دوستتم اجازه دادن باهاشون وارد خونه ت بشم.اومدیم تو و همه ی خونه رو گشتن.اما کسی نبود.آخرش رفتیم توی حموم و دیدیم تو اونجا افتادی و سرت کلا خونی بود.خیلی ناجور بود...بعدم که اوردیمت بیمارستان.
با حرفای سورن فک کنم دوباره فشار خونم بالا و پایین شد.نفسم بالا نمیومد.بیشتر از هر چیز ترسیده بودم.ینی چند نفر به جز من توی خونه بودن؟! مطمئنم دفه ی دیگه جون سالم به در نمی برم.
- نه...نه باورم نمیشه.
مسعود – خونسرد باش.مطمئنی قضیه همین بود که گفتی؟
- آره...هیچی رو جا ننداختم.همش همین بود.
سورن – فکر خودتو مشغول نکن.بخواب...شاید تا فردا چیزی یادت اومد.
- مگه الان ساعت چنده؟
romangram.com | @romangram_com