#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_64
اینو که شنیدم با هر ضرب و زوری که بود گفتم : نـــه نه!...بهتر شدم.
مسعود – چی چیو بهتر شدم! دماغتم داره خون میاد
سورن – می خوای ببریش خونه که چی بشه؟ بریم بیمارستان
برای یه لحظه از دور چند تا صدای آشنا شنیدم.سورن و مسعود هم متوجه صدا شدن.مسعود خیلی آروم به سورن گفت : کسی داره میاد بالا؟
سورن – آره فک کنم.
خیلی سریع سورن و مسعود کمک کردن که وایسم.حدس می زدم قیافه م افتضاح شده باشه.از قرار معلوم برای مسعود مهمون اومده بود و مهمونای دیگه که توی خونه بودن درو واسه شون باز کرده بودن.ظرف سیم ثانیه دیدیم عمه مژگان و دختراش دارن از پله ها میان بالا...از این طرف هم مهمونای داخل خونه اومدن دم در استقبالشون.ما سه تا هم نه راه پس داشتیم نه راه پیش! اینجا بود که دیگه حسابی عصبی شده بودم .کاری هم از دستم برنمیومد برای همین دوباره خنده های عصبی اومد سراغم.البته این دفه زیاد هم عصبی نبود...وقتی به حالت خودم فک می کردم خنده م می گرفت.یواشکی به سورن و مسعود گفتم : لو ندید من زمین خوردم.
مسعود – پس بگیم کتکش زدیم؟
- اصن چیزی نگید...
عمو محمد و علیرضا اومده بودن جلوی در آپارتمان.عمه مژگان تا ما سه نفر رو دید شروع کرد به احوالپرسی و تبریک عید بعد چند ثانیه تازه دو زاریش جا افتاد و متوجه حالت من شد.عمو محمد و علیرضا هم همچنان به ما خیره شده بودن.مطمئنم فک می کردن ما با هم کتک کاری کردیم.
سورن خیلی زود با همه خدافظی کرد و دست منو گرفت تا جفت مونو از این وضعیت خلاص کنه.با همدیگه از پله ها پایین می رفتیم اما خیلی آروم حرکت می کردیم تا زیادی تابلو نشیم چون ساق پای من شدیدا درد می کرد و عین چلاق ها راه می رفتم.همینطور که من و سورن از بقیه جدا می شدیم نسترن از مسعود پرسید : چی شده دایی؟!
مسعود – هیچی...بفرمائید بالا...
***
- به نظرت خیلی ضایه بود؟
سورن – نه زیاد...
- جدی؟
سورن – چون با اونا زیاد برخورد نداری،نه...آنچنان ضایه نبود.
romangram.com | @romangram_com