#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_57
سورن – خب حالا بنال.
- مرض...خواستم بپرسم تو چرا با من دوست شدی؟کلا چرا با من رفاقت می کنی؟
سورن – چه می دونم! از خریّتمه.
- جدی میگم...آخه ما خیلی با هم فرق داریم.
سورن – اینکه فرق داریم چه ربطی داشت؟! کلا من با کسایی مثه خودم نمی تونم کنار بیام.چون من همیشه دوست دارم اولین باشم...ریاست طلبم...که البته این واسه من بیشتر توی مُد و این چیزا خلاصه شده.تحمل ندارم کسی باهام رقابت کنه... بیشتر به فروردینی بودنم برمی گرده.
- خب چه ربطی به دوستی ما داشت؟
سورن - به دوستی ربط نداشت، این جواب اون حرفت بود که گفتی " ما با هم فرق داریم".
- جواب سوال اصلی م چی شد؟!
سورن – توضیحش سخته.علی رغم میل باطنی م باید بگم جذابیت هایی هم داری.
- خوب شد اینو گفتی.کم کم داشتم افسردگی می گرفتم.ولی آخرش من نفهمیدم چی شد!
سورن – انقد توی هر چیزی دنبال دلیل و منطق نباش.بی خیال
***
سورن – اول بذار من یه سر به خونه بزنم،بعد میریم پیش مسعود.
- باشه.فقط یادم باشه لنز رو هم ازت بگیرم.
با سورن از خونه زدیم بیرون.مثل همیشه توی کوچه ی ما کلاغ پر نمی زد.حین رد شدن از کوچه کلی اطراف رو نگاه کردم .یاد اون یارو افتادم که چند شب پیش رو به روی در خونه م وایساده بود...اما امروز خبری نبود.
قبل از اینکه سورن در خونه رو باز کنه گفت : فقط آروم بیا که این یارو صاحب خونه خفت مون نکنه.من به بابام اینا گفتن عید می خوام برم اصفهان.
romangram.com | @romangram_com