#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_47
این میترا با خودش درگیره ها! یکی نیست بگه خودت چرا اومدی؟! یه جوری برخورد می کنه انگار من دخترم و اون پسره!
سورن با میترا و سیما شروع به صحبت کرد.کلا سورن خیلی علاقه داره که با دخترا حرف بزنه.همیشه هم اون سریال در پیته رو می بینه که یه بهونه ی خوب برای حرف زدن با دخترا داشته باشه.آخه دخترای دانشگاه همیشه با همدیگه در مورد اون سریال حرف می زنن.
بچه ها داشتن با هم حرف می زدن.منم به مهمونای دیگه نگاه می کردم.بیشترشون دانشجو بودن.در فاصله ی چند متری ما دو تا پسر که نمی شناختمشون بین مهمونا قدم می زدن و با همه احوالپرسی می کردن.یکی شون که قد بلندتر بود نگاهش به این سمت افتاد و به طرف ما اومد.مطمئن بودم به خاطر من و سورن این طرفی نمیان.همینطور هم بود.سیما و میترا ایستادن و با اون دو نفر سلام و احوالپرسی کردن.من و سورن هم عین ماست نشسته بودیم و نگاشون می کردیم.با دست به سورن اشاره کردم که اینا کی اند؟ سورن هم شونه هاشو بالا انداخت.اون پسره که قد بلندتری داشت یه لبخند زد و گفت : چقدر امشب زیبا شدید خانوم افشار.
اون یکی پسره اخم کرد.مثه اینکه فهمید دوستش چه حرف احمقانه ای زده و سریع بحث رو عوض کرد و گفت : آقایون رو به ما معرفی نمی کنید؟
من و سورن که کلا توی باغ نبودیم برای یه لحظه به خودمون اومدیم و از جامون بلند شدیم.
میترا – بله حتما.ایشون آقای یوسفی و ماکان هستن از همکلاسی هامون توی دانشگاه.
با هم دست دادیم و من که حال وایسادن نداشتم دوباره نشستم.اون دو نفر ازمون عذرخواهی کردن و گفتن باید پیش مهمونای دیگه هم برن.وقتی داشتن می رفتن به سیما و میترا نگاه کردم.حس کردم خیلی از دیدن اون دو نفر ذوق زده شده بودن.مخصوصا میترا که مات و مبهوت به اونی که قدش بلندتر بود نگاه می کرد.
سورن – ببخشید! اینا کی بودن؟
سیما – مگه نمی دونید؟
سورن – چی رو؟
سیما – ایشون قراره بجای استاد احمدوند بیان.
سورن – ایشون ینی هر دوتاشون؟
سیما – نه.اون آقایی که قدش بلندتر بود.آقای حسینی.
سورن – پس اون یکی چی؟
- اون یکی ول معطله!
من و سورن خندیدیم اما مثه اینکه سیما و میترا بهشون بر خورد.اصلا نخندیدن...البته به خاطر بی جنبه گی شونه.
romangram.com | @romangram_com