#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_159
قد بلنده با لهجه ی مازندرانی گفت : پسر چقد می خوابی ! بیا بیرون یه چرخی بزن.
بدون اینکه سر جام بشینم گفتم : خیلی خسته م...ممنون که گفتید.
دقیق تر که نگاه کردم متوجه شدم اون مرد، خیلی قوی هیکله و اون یکی هم خودشو پشتش قایم می کرد و اصلا به من نگاه نمی کرد.دوباره بهم گفت که بیام بیرون و یه چرخی بزنم.منم درخواستشو رد میکردم.چند بار خواسته ش رو تکرار کرد.حین حرف زدنش متوجه شدم به هیچ وجه از جاشون تکون نمی خورن.انگار هر دو سر جاشون خشک شده بودن.در حیاط باز بود اما سعی نمی کردن بیان داخل حیاط.مونده بودم اینا چه اصراری دارن من برم بیرون ! کاملا خواب از سرم پریده بود.وقتی با دقت بهشون نگاه کردم متوجه شدم پاهای هر دو شون چند سانتی از زمین فاصله داره! ترس تمام وجودمو گرفت.قلبم تند تند میزد.
دستمو دراز کردم تا چاقوی بالای سرمو بردارم.چاقو رو لمس کردم و دوباره نگاهم به در حیاط کشیده شد اما از هیچکس خبری نبود.هر دوشون رفته بودن.نشستم و یه نفس عمیق کشیدم تا ضربان قلبم به حالت اولش برگرده.به فکرم رسید از حیاط برم بیرون ، پیش مسعود اما ترسیدم وسط راه بهشون بربخورم.در عین حال از اونجا موندن هم می ترسیدم.
از خودم می پرسیدم چرا با اینکه راحت می تونستن بیان سراغم، اما از در حیاط جلوتر نمیومدن؟!! به چاقوی تو دستم نگاه کردم.حتما سورن احتمال چنین اتفاقایی رو میداده که چاقو رو توی کیفم انداخته.نباید میذاشتم مسعود اونجوری بهش بپره.عجب خریتی کردم.مفتی مفتی بهترین رفیق مو ناراحت کردم.
چند دقیقه گذشت و من همونجا نشسته بودم.دیدم علیرضا و نسترن دارن برمی گردن.هر دو شون سر تا پا خیس بودن.علیرضا اومد پیش من و نسترن رفت تو خونه.
- شنا کردین ؟
علیرضا – نه ، کیوان هُل مون داد تو آب.
- عجب کره خریه! (ولی در این زمینه دمش گرم)
بعد چند دقیقه نسترن از خونه اومد بیرون و علیرضا رفت داخل.نسترن اومد و روی تخت نشست.
خندیدم و گفتم :شنیدم کیوان هُل تون داده ؟!
نسترن – خوشحالی؟
- آره تقریبا چون قضیه خنده داره.
نسترن – کاش تو رو هم هُل میداد تا ببینم بازم می خندی!
ضامن چاقو رو آزاد کردم و گفتم : اگه منو هُل می داد که خونش گردن خودش بود.اینش خنده داره که تو خیلی به کیوان ارادت داری،ولی انگار اون اصلا هواتو نداره.
نسترن – به جهنم ! همه ی پسرا سر و ته یه کرب*ا*س*ن.
romangram.com | @romangram_com