#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_157
از حرفش خنده م گرفت و گفتم : مردها...!
مسعود – پاشو برو حاضر شو تا کتک نخوردی.
رفتم توی اتاق تا حاضر شم.چنگ زدم و هر لباسی دم دست تر بود برداشتم و پوشیدم.
مسعود دم در آپارتمان وایساده بود.
- منتظر من بودی؟
مسعود – منتظر بودم تو بیای بیرون و خیر سرم درو قفل کنم.
مسعود در آپارتمان رو قفل کرد و با همدیگه راه افتادیم.دست مسعود رو محکم چسبیده بودم،نمی خواستم منو بندازن تو ماشین یکی دیگه!
همه سوار ماشین شده بودن به جز کیوان و عمه مژگان و نسترن که می خواستن با ماشین مسعود بیان.مسعود به من گفت که جلو بشینم و از بقیه هم خواست صندلی عقب بشینن.یهو این وسط عمه مژگان دبه در اورد...
عمه مژگان – نه مسعود جون ! من اکه عقب بشینم قلبم می گیره.
مسعود نفس عمیقی کشید و گفت : لا اله الا ا... بهراد،تو بشین پشت فرمون ،منم عقب می شینم.
مسعود دقیقا بین کیوان و نسترن نشست و چند ثانیه بعد راه افتادیم.ماشین ما جلوتر از بقیه بود.هیچکس حرفی نمی زد.منم که عادت داشتم توی ماشین موزیک گوش کنم دست به کار شدم.آهنگ های مسعود رو زیاد دوست نداشتم و هی عوضشون می کردم تا اینکه رسیدم به آهنگ burn it to the ground .مطمئنم اگه راننده نبودم با لگد می نداختنم بیرون از بس که اعصابشون رو خرد کردم.
به ییلاق که رسیدیم صدای آهنگ رو بستم تا مسعود دقیقا بهم آدرس بده.بعد چند دقیقه بلاخره رسیدیم.
ظاهرش آنچنان بد نبود.مثه بیشتر خونه های روستایی شمال.خبری از ویلای دوبلکس هم نبود...یه حیاط خیلی بزرگ که توش درختای نارنج و پرتقال بود.وسط حیاط یه خونه ی کوچیک ساخته بودن که فک کنم دو تا اتاق یه آشپزخونه داشت.دیواری که حیاط رو از کوچه جدا می کرد آجری بود و تقریبا تا کمر من بود.
- یادمه گفتی "باغ دوستته"؟!
مسعود – باغ پشت خونه س.بری جلوتر می بینیش.
بدون توجه به بقیه وارد حیاط شدم.می خواستم پشت خونه رو هم ببینم.اصلا حس خوبی نداشتم.اگه مطمئن نبودم که کل ایل و طایفه م پشت سرم هستن حتما فرار می کردم و می رفتم.وقتی رسیدم پشت خونه تازه متوجه شدم که خونه روی یه تپه قرار داره.پایین تپه یه چشمه بود و پشت چشمه هم باغ دوست مسعود.با اینکه روز بود و خورشید توی آسمون بود اما باغ تاریک بود.درختا اجازه نمی دادن نور به زمین برسه.
romangram.com | @romangram_com