#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_148


مسعود – به ! سلام آقا بهراد.

- سلام. کی پیشته ؟

مسعود – کیوان و نسترن.

کفش هامو دراوردم و رفتم تو.بدون اینکه به پذیرایی نگاه کنم رفتم توی اتاق خواب.

- شد من یه بار بیام اینجا و ریخت نسترن رو نبینم؟!

مسعود – حالا چرا انقد شاکی ای؟ اینا هم دل شون به دایی شون خوشه.

- آخی...چقدر هم که تو مهربون و دلسوزی!

مسعود – بسه دیگه.حرف مفت نزن، بگو ببینم چته؟!

قضیه ی امیرمحمد رو مو به مو واسش شرح دادم.مسعود شدیدا از دست سورن عصبانی شد...از چهره ش مشخص بود.شروع کرد به شکستن قلنج انگشت هاش.

مسعود – فک نکنم امیرمحمد دروغ گفته باشه.

- برای چی؟

مسعود – بهت میگم...اما اول باید با خود ِ سورن حرف بزنیم.خیلی چیزا رو باید توضیح بده.

- راستی برای چی گفتی بیام اینجا؟!

مسعود – آخر هفته می خوایم بریم ییلاق، باغ یکی از دوستام.گفتم تو هم بیای...

- کیا هستن؟

مسعود – چه فرقی داره؟! تو به خاطر من داری میای.

romangram.com | @romangram_com