#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_131


سیاوش – من روانشناسی می خونم.شما رو چند بار توی دانشگاه دیده بودم...خیلی اتفاقی به ذهنم رسید بیام و باهاتون آشنا بشم.

- بله...منم حقوق می خونم.اجازه ی مرخصی میدین؟

سیاوش – بفرمائید...

چند لحظه بعد رفتنش رو به سورن گفتم : این یارو عجب آدم بی خودی بود! راستی چرا با تو حرف نزد؟!

سورن – آخه سوژه تو بودی.اومده بود ببینه چه ریختی ای!

- چه علاف ! حالا واسه چی؟

سورن – آهان.این یه بحث تخصصیه! در واقع جنابعالی رقیب ایشون محسوب میشی.چون این یارو از میترا خوشش میاد...میترا هم از تو خوشش میاد...تو هم که کلا تعطیلی! این وسط دو نفر لنگ توئه منگلن.

- من چه کمکی می تونم بهشون بکنم؟

سورن – از قرار معلوم هیچی! اصلا بی خیال.گفتی ظهر بریم جگر بخوریم؟

- راستی خوب شد یادم انداختی! زودتر بریم...

واقعا من موندم این میترا از چیه من خوشش میاد؟! آدم قحط بود توی این دانشگاه؟! شاید هم سورن اشتباه می کنه.البته اهمیتی نداره.در هر صورت من از اینجور مسائل خارجم حالا چه فرقی می کنه؟!

****

بعد ازظهر کلی رو مخ سورن کار کردم که بذاره برم خونه ی خودم.اما سورن می گفت تا زمانی که نرفتیم پیش یارو جن گیر جدیده،نباید برگردم.اونقدر اصرار کردم تا بلاخره قبول کرد البته با این شرط که خودش هم باهام بیاد.

- چقدر دلم برای کوچه مون تنگ شده بود.

سورن – حالا انگار همش چند روز هست که اینجا نیومده!!!

- تو خودت توی خونه ی دیگران راحتی؟

romangram.com | @romangram_com