#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_12


- بس که تحویلم گرفتن این فک و فامیلات.

مسعود – آخه مهمون نوازی تو ذات خانواده ی ماست.

- کاملا واضحه.منو نشوندی پیش این علیرضای لندهور...انقد کنار گوشم سیب گاز زد و خرت و خورت کرد اعصابمو بهم ریخت.

مسعود سرش به غذاها گرم بود...ازش پرسیدم : کیوان نمیاد ؟

مسعود – نه فکر نکنم.

- خدا رو شکر...تحمل اون یه دونه رو اصلا ندارم.

مسعود – شوخی کردم...میاد! مژگان بهش زنگ زد و گفت قبل اینکه بیاد بره دنبال نسترن و اونم بیاره.

- آره خب...کیوان خر خوبیه.به درد همین کارا می خوره.

مسعود – ناراحت که نشدی؟

- نه بابا...اتفاقا دوست دارم حال کیوان رو بگیرن.

مسعود – تو چقد خنگی بچه!منظورم اینه از اینکه کیوان رفته دنبال نسترن ناراحت نشدی؟

- آهاااااان...از اون نظر! نه،چرا باید ناراحت بشم؟!

مسعود – فکر کردم الان رگ قلمبه می کنی و ...

سریع حرفشو قطع کردم : نه بابا...اگه نسترن نامزدم هم بود ناراحت نمیشدم.تو هم انقد امّل نباش.

مسعود – خفه شو.

- راست میگم دیگه،من که نمی تونم هر کی رو که با نامزد و خواهر و مادرم حرف میزنه لت و پار کنم؟

romangram.com | @romangram_com